بهشت پنهان

اولین ماهنامه رسمی بخش برزک

بهشت پنهان

اولین ماهنامه رسمی بخش برزک

خداوند «نمی توانم» را قرین رحمت خود فرماید ! ( الهی آمین )

خداوند «نمی توانم» را قرین رحمت خود فرماید ! ( الهی آمین )

کلاس «چهارم ب» این روستا هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم . نیمکت ها در دو ردیف چهارتائی چیده شده بود ، و روی هر نیمکت چهار دانش آموز نشسته بودند و میز معلم هم رو به روی آنها قرار داشت . از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاسهای ابتدا یی دیگر بود ، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد این کلاس شدم احساس کردم که در جو آن ، هیجانی لطیف نهفته است .

آن روز به کلاس آقای نیک پرور رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم . شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند . به شاگرد ده ، یازده ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با «نمی توانم» شروع شده بود پر کرده است .

«من نمی توانم درست توپ فوتبال را شوت کنم .»

«من نمی توانم عددهای بیشتر از  سه رقم را تقسیم کنم .»

«من نمی توانم از  پائین تا بالای تپه کتل خاکی را بدون توقف بدوم .»

نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد . از جا بلند شدم و روی کاغذ همه شاگردان نگاهی انداختم . همه کاغذها پر از «نمی توانم « ها بود . کنجکاویم سخت تحریک شده بود . تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم . دیدم که او نیز سخت مشغول نوشتن «نمی توانم « است .

«من نمی توانم مادر و پدر پیر ، احمد آبادی را وادار کنم که به جلسه اولیا و مربیان بیایند .»

« من نمی توانم دخترم را وادار کنم اطاقش را تمیز کند و در کارهای خانه به مادرش کمک کند.»

سر در نمی آوردم که این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند . سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد . شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند . خیلی ها یک برگه را پر کرده بودند و به  سراغ برگه جدیدی میرفتند . تا اینکه معلم از بچه ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند .

  بچه ها کاغذ هایشان را داخل کیسه گذاشتند و وقتی همه کاغذها جمع شدند ، آقای نیک پرور در کیسه را محکم بست و آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند و زمین را کندند .آنها می خواستند «نمی توانم» های خود را دفن کنند !

کندن زمین بیست دقیقه ای طول کشید چون همه بچه های کلاس «چهارم ب» دوست داشتند در این کار شرکت کنند . وقتی که یک ، یک و نیم متر زمین را کندند ، کیسه «نمی توانم» ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاک ریختند . سنگ پهنی را نیز به عنوان نشان ، روی قبر قرار دادند . سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند . هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از «نمی توانم» درآن قبر دفن کرده بود . معلمشان هم همین طور !

دراین موقع آقای نیک پرورگفت :

دوستان و همکلاسیان عزیز ! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره «نمی توانم» را گرامی بداریم . او دراین دنیای خاکی با ما زندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت . متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم ، در مدرسه ، در شورای بخش و روستا ، در ادارات و حتی در پایتخت و کاخ ریاست جمهوری ! اینک ما «نمی توانم» را درجایگاه ابدی اش به خاک سپردیم . البته یاد او در وجود برادر و خواهرهایش یعنی «می توانم»، «خواهم توانست» و «همین حالا شروع خواهم کرد» باقی خواهد ماند . و متأسفانه آنها به اندازه این روح تازه گذشته ،? مشهور و شناخته شده نیستند ، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند . شاید روزی با کمک ما همکلاسیها ، آنها نیز سرشناس تر از آنچه هستند ، بشوند .

خداوند «نمی توانم» را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایی که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی وجود او به سوی آینده بهتر حرکت کنند .

هنگامی که به سخنرانی و دعای معلم گوش می کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد . این حرکت شکوهمند و نمادین  چیزی بود که برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حک خواهد شد .

ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود . در پایان مراسم ، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند . آنها با توت خشک ، بیسکویت و چای ، مجلس ترحیم «نمی توانم» را در کلاس برگزار کردند . معلم روی اعلامیه ترحیم نوشت :

«نمی توانم !»

«تاریخ فوت پنجشنبه 28/3/1371»

 

یاد آن معلم بزرگ گرامی باد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد