بهشت پنهان

اولین ماهنامه رسمی بخش برزک

بهشت پنهان

اولین ماهنامه رسمی بخش برزک

داستان تنهایی (قسمت دوم)‏

داستان تنهایی (قسمت دوم)‏

 

نوشته : الف – م ‏

تقدیم به آنکه عشق را پذیرفت و به آن وفا کرد ‏

اکبر: «من فقط می خوام که از خانمت جداشی» .

مسعود رو به اکبر کرد و گفت «من متوجه نشدم شما چی می گید من چرا باید از خانمم جدا شم»

 اکبر گفت : ببین عزیز من همه اون چیز ها را به تو می دم باید «زنتو» بدی من، حالا فهمیدی؟

 مسعود : «نه فکر نکنم متوجه شده باشم . یه کم بیشتر توضیح بده عذر می خوام . ولی خانم بنده چه ربطی به شما داره . ایشون زن بنده هستند »

اکبر با حالت عصبانی جواب داد : «اَه بابا من می خوام با خانم شما ازدواج کنم . حالا فهمیدی ! یا باید تا فردای قیامت حالی تو کنم که چی می خوام بگم .»

داستان تنهایی (قسمت دوم)‏

نوشته : الف – م ‏

تقدیم به آنکه عشق را پذیرفت و به آن وفا کرد ‏

اکبر: «من فقط می خوام که از خانمت جداشی» .

مسعود رو به اکبر کرد و گفت «من متوجه نشدم شما چی می گید من چرا باید از خانمم جدا شم»

 اکبر گفت : ببین عزیز من همه اون چیز ها را به تو می دم باید «زنتو» بدی من، حالا فهمیدی؟

 مسعود : «نه فکر نکنم متوجه شده باشم . یه کم بیشتر توضیح بده عذر می خوام . ولی خانم بنده چه ربطی به شما داره . ایشون زن بنده هستند »

اکبر با حالت عصبانی جواب داد : «اَه بابا من می خوام با خانم شما ازدواج کنم . حالا فهمیدی ! یا باید تا فردای قیامت حالی تو کنم که چی می خوام بگم .»

مسعود که هنوز در فکر شرط اکبر آقا بود گفت: «شما می خواهید با مریم که زن بنده است ازدواج کنید شما حالتون خوبه چرا با زن من؟ »

اکبر جواب داد :« می دونم ایشون زن شماست بحث سر اینه که شما از زنت جدا بشی من همه اون چیزها را به تو میدم بعد اون وقت با زن تو ازدواج می کنم شیر فهم شدی ؟»

مسعود که دیگه داشت عصبانی می شد داد زد : «چه پرو، جلوی روی من داری می گی می خوای با زن من ازدواج کنی . پول به من بدی . تو فکر می کنی من پول می خوام واسه چی ؟ باباجون! من از گشنگی بمیرم بدرک. من می خوام شکم زن و بچه هامو سیر کنم . من اینقدر درد سر می کشم به خاطر اینکه زن و بچه هامو دوست دارم . حالا شما می گید از زنم جدا شم.»

 اکبر به او گفت : «ببین من همه این چیزهایی که تو می گی می دونم . فکر می کنی نمی دونم تو زن و بچه ها تو دوست داری .

اگه بخوای با زنو بچه هات زندگی کنی همیشه این آش و کاسه است .

آواره بیابونی ،نه کار داری نه خونه نه پول . فکر می کنی زن و بچه خواهی داشت؟ مرد حسابی ! زن و بچه هات از گشنگی می میرند . اگه این جوری می خوای ما رو به خیر و تو رو به سلامت .از ما گفتن بود خود دانی ! »

مسعود که واقعاً دیگه نمی دونست چی باید بگه . گفت : «من زنمو با لباس سفید آوردم خونه ام با کفن سفیدم ازش جدا می شم .

اول و آخر کلام همین بود . من زنمو دوست دارم اونم منو دوست داره . نا روز قیامت هم اگه زنده باشیم با هم هستیم . منو از بی پولی می ترسونی . من به جز خدا از هیچ چیز نمی ترسم . خداحافظ! »

اکبر به او گفت :« خیلی خوب یعنی می زنی زیر شرط .درسته؟

حالا ببین باهات چیکار می کنم همین امروز از خانه من می ری بیرون . نمی خوام یه لحظه تو اون خونه بمونی . فهمیدی !

حالا می گی من از بی پولی و نداری نمی ترسم این جمله رو روزی صد بار بگو تا ورد زبانت بشه !»

 مسعود به خانه برگشت در حالیکه زمزمه می کرد : «خدایا می بینی چه آدم هایی پیدا می شن مردیکه می گه زنت رو بده پول بهت بدم . آه خدایا نمی دونم چکار کنم .آخه مرد حسابی رود شد همچین حرفی بزنی . مرتیکه چند تا بچه داره می خواد زن بگیره»

مسعود به پشت در خونه رسید و شروع کرد به محکم کوبیدن در . مریم داد می زد کیه ! اومدم . صبر کنید . سلام تویی! چرا این جوری در می زنی چیه ؟ چی شده ؟

 مسعود گفت :«مریم ! بچه ها کی بر می گردن؟»

مریم : «باید دیگه پیداشون بشه چی کارشون داری ؟»

مسعود بدون جواب دادن به مریم گفت :« زود باش وسایل رو جمع کن تا بچه ها بر می گردن باید از اینجا بریم . این خونه صاحب مرده رو هم تحویل بدیم .»

 مریم که در کار مسعود مانده بود گفت : «ما که یک هفته مهلت داریم الان کجا بریم ؟»

مسعود داد زد که زود باش باید هر چه زود تر اینجا رو ترک کنیم .

 مریم گفت :«مسعود حالت خوب نیست ؟ مگه اکبرآقا چی به تو گفت که این همه ناراحت شدی.»

 مسعود گفت : «مریم خواهش می کنم از من سؤال نکن. نمی تونم به تو جوابی بدم ، باشه!»

مریم:«چشم هرچه تو بخواهی. سؤال نمی کنم . »

ادامه درشماره بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد